یاد بود
سلام عسل شیطون بابا احتمالا وقتی بزرگ بشی با خوندن این وبلاگ متوجه میشی که بابا چقده سرش شلوغه که دیر به دیر واست مطلب مینویسم ولی همیشه میخوام اینو بدونی حتی اون لحظه هایی هم که نمینویسم به یادتون هستم من با مامان جون وشما روحیه میگیرم و تمام خستگیهام با یاد شما از بین میره بگذریم ،٩/١٠/١٣٩١ من وتو مامان جون رفتیم شمال واسه عروسی دختر عمو رضا جالبه که اسم اقا داماد هم علیرضاست وبقول عمو جون علی میشا ،شب قبل از جشن با هم رفتیم بابلسر پیش اقاوحید داماد دایی حمید آخه اوناهم تصمیم دارند بعد از عروسی شمال زندگی کنن اونشب تا دیر وقت نشستیم فیلم دیدیم وباهم صحبت کردیم صبح هم رفتیم لب دریا واین اولین باری بود که شما دریا رو لمس کردی وکلی ازدیدن اب دریا ذوق کردی بعد از ظهر از عمو وحید وخاله جون خدافظی کردیم ورفتیم عروسی. مرسی عمو وحید وخاله جون که کاری کردین بما خوش بگذره ، درضمن عمو وحید هم یکی از مشتریهای وبلاگت شده واین باعث خوشحالی منه که هر روز هوادارای وبلاگت بیشتر وبیشتر میشن ، پسر ناز ناز تو عروسی نشونده بودمت رو کولم وباهم میرقصیدیم خیلی ذوق کرده بودی با انکه هنوز ٧ ماهته ولی اینقده محکم خودتو نگه داشته بودی و میخندیدی که همه حال کردن الان تقریبا ١٠روزی از اون مسافرت میگذره ومن طبق معمول ٤شنبه شبا شیفت دم صبحم ونمیدونم چی شد که به یاد اون روزا افتادم واسه همین هم تصمیم گرفتم این خاطره قشنگو واست بنویسم راستی نهار روز آخر هم رفتیم خونه نیما جون، زهره خانم خیلی زحمت کشیده بود باقلاقاتق خوشمزه با قیمه درست کرده بود و من مرگبار خوردم. از برگشت دایی حاج نعمت باخانمش همسفر ما شدن وتا مشهد توی اون همه بارون وبرف برگشتیم مشهد. در ضمن اینکه تازه گیا دوتا دندون از فک پایین در اوردی{شده ٣تا دندون } ودستتو میگیری به مبل وروی پاهات می ایستی. دوست داریم من و مامان جون وهمیشه از خدا واست آرزوهای خوب وسلامتیتو میخوایم.بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس