عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

بچه شير بابا

بزرگ شدن محسوس

سلام شیرین عسل بابا خیلی وقته واست ننوشتم اما یه چیو خیلی خوب متوجه شدم اینکه شما به سرعت باد داری بزرگ میشی و منو مامان جون به چشم خودمون بزرگ شدنتو میبینیم انگار همین دیروز بود که مث یه تیکه گوشت استیک توی دستامون وول میخوردی وحتی توان بالا بردن دستای کوچولوتو هم نداشتی ولی الان دیگه منو مامان جون به گرد پاتم نمیرسیم البته هنو ٤ دست وپا میری ولی کافیه که قصد برداشتن چیزیو بکنی تا منو مامان جون به خودمون میام شما سیم ثانیه بهش رسیدی الهی فدای تیز وتندیت برم که همه از توان وشیطنتت متعجب وشگفت زده اند جدیدا بده بده  وهیتس هیتس یاد گرفتی و دم بدقیقه میگی اه اه در ضمن مزه ددر هم زیر زبونت مزه کرده و همش دم در منتظر رفتن...
11 اسفند 1391

بزرگ شدن محسوس

سلام شیرین عسل بابا خیلی وقته واست ننوشتم اما یه چیو خیلی خوب متوجه شدم اینکه شما به سرعت باد داری بزرگ میشی و منو مامان جون به چشم خودمون بزرگ شدنتو میبینیم انگار همین دیروز بود که مث یه تیکه گوشت استیک توی دستامون وول میخوردی وحتی توان بالا بردن دستای کوچولوتو هم نداشتی ولی الان دیگه منو مامان جون به گرد پاتم نمیرسیم البته هنو ٤ دست وپا میری ولی کافیه که قصد برداشتن چیزیو بکنی تا منو مامان جون به خودمون میام شما سیم ثانیه بهش رسیدی الهی فدای تیز وتندیت برم که همه از توان وشیطنتت متعجب وشگفت زده اند جدیدا بده بده  وهیتس هیتس یاد گرفتی و دم بدقیقه میگی اه اه در ضمن مزه ددر هم زیر زبونت مزه کرده و همش دم در منتظر رفتن...
11 اسفند 1391

کنجکاوی

سلام موش موشک بابا چند وقتیه که واست مطلب ننوشتم دلم میخواد امروز متفاوت تر بنویسم تا دیر نوشتنم جبران بشه تازه گیا من متوجه شدم که حتی لحظه ای نمیتونم از یاد شما غافل بشم همیشه و در همه حال اون صورت معصومت جلوی چشامه و به این فکر میکنم که این چند ساعت که من خونه نیستم بنده خدا مامانت چه زحمتی میکشه  آخه تازه گیا کنجکاویت گل کرده و حتی وسط شیر خوردن دست از کنجکاویت بر نمیداری وهمش دلت میخواد که باهات بازی کنیم و تو قهقهه بزنی نمیدونی که چقدر تو زندگیمون بذر شادی پاشیدی الهی که قربونت بره بابا اون چشای براقتو که به هر کی میدوزی نمیتونه ازت دل بکنه واقعا که جذابند. امروز دوباره یه حکم جدید و یه موهبتی دیگه که خدا بواسطه تو بمن داد ناز پس...
26 بهمن 1391

گله شیطنت

سلام گل پسر بامزه باباومامان بذار امروز یه ذره باهات مث بزرگترا حرف بزنم امروز میخوام ازت گله کنم آخه میدونی شیطنتات دیگه از حد گذشته تا اونجا که گریه مامان جونو در آوردی گاهی اوقات تا ساعت ١٢شب نمیخوابی وقتای شیر خوردنت یه قلپ شیر میخوری ١٠دقیقه اینور اونورو نگاه میکنی ازوقت خوابت هم که میگذره نق میزنی اونقد کهحوصلههممونوسر میبری بعضی شبا صدای گریه مامانت منو از خواب بیدار میکنه میبینم که شازده پا شده واسه خودش داستان تعریف میکنه وتوقع داره باهر جمله یه قلپ شیر هم بخوره خلاصه بابا جون خوابو از چشای مامان گرفتی پسر نازم مامان جون گناه داره یه ذره اگه میتونی حواست بهش باشه نذار ذره ذره اب شه بهش کمک کن تا بتونه شمارو بزرگ کنی بعد بشی مرد خونه...
26 بهمن 1391

یاد بود

سلام عسل شیطون بابا احتمالا وقتی بزرگ بشی با خوندن این وبلاگ متوجه میشی که بابا چقده سرش شلوغه که دیر به دیر واست مطلب مینویسم ولی همیشه میخوام اینو بدونی  حتی اون لحظه هایی هم که نمینویسم به یادتون هستم من با مامان جون وشما روحیه میگیرم و تمام خستگیهام با یاد شما  از بین میره بگذریم ،٩/١٠/١٣٩١ من وتو مامان جون رفتیم شمال واسه عروسی دختر عمو رضا جالبه که اسم اقا داماد هم علیرضاست وبقول عمو جون علی میشا ،شب قبل از جشن با هم رفتیم بابلسر پیش اقاوحید داماد دایی حمید آخه اوناهم تصمیم دارند بعد از عروسی شمال زندگی کنن اونشب تا دیر وقت نشستیم فیلم دیدیم وباهم صحبت کردیم  صبح هم رفتیم لب دریا واین اولین باری بود که شما دری...
26 بهمن 1391

دندون

سلام پسر پسر بابایی از اینکه خیلی دیر دیر به سایت س میزنم معذرت. ولی امروز خوشحالم که بعد از یه شب بیقراری یکی از دندونای پیش بالخره جوونه زد وما هم کلی خوشحال به همه زنگ زدیم دیشب مامانی واست آش دندونی درست کردو همه فامیل اونجا جمع شدیم مامان وخاله جون و خاله مهناز واست کادو اوردند دستشون درد نکنه راستی خیلی تازه گیا بلا شدی و اصلا نه خودت میخوابی ونه میذاری ما بخوابیم ولی با همه شیطونیات بازم خواستنی هستی جگر بابا . ...
29 دی 1391

شروع دوباره

سلام خوردنی بابا از دیروز تصمیم گرفتم که یه شروع دوباره ویه استارت نو تو زندگیم بزنم  دعا کن بابا توی این استارت سربلند و قوی باشه تا وسطای راه ز...ش قمصور نشه الهی بابا فدات تازه گیا هپ هپ گفتن وبابابابا گفتن ویاد گرفتی و وقتی بهانه میگیری پشت سر هم میگی بابابابابابابا.... اخر شبا هم تازه فیلت یاد هندوستان میکنه و  شروع میکنی به هپ هپ کردن من ومامان هم طبق معمول باهات بازی میکنیم تا خسته میشی با یه قلپ شیر چشات میره رو هم . وای که خوابوندنت چه لذتی داره ...
20 دی 1391

اربعین

سلام گجر بابا امروز ١٤/١٠/١٣٩١ مصادف با اربعین حسینیه، الان ساعت٥.٣٠ صبحه ومن از دیشب شیفتم،شما ومامان جون احتمالا الان خونه مامان گلی خوابین و من تمام بیخوابی های دنیا زده به سرم تازه گیا فکرم زیادی مشغوله امیدوارم زودتر بزرگ بشی و بهم مث یه مرد کمک کنی،همه میگن بچه های این دور وزمونه تنبلن و اصلا به فکر پدر ومادرشون نیستن ولی من بهت اطمینان دارم ومطمئنم که تو از اون پسرایی هستی که منو سربلند میکنی،دو روز پیش عمه جون بهم زنگ زد و یه غلط املایی رو که توی وب نوشته بودمو بهم گفت،خیلی خوشحال شدم که یه نفر پیگیر ماجراجوییهاته البته پسر عمو نیما وزهره خانم هم پیگیر این قضیه هستند،دستشون درد نکنه بقول خودت (هقو هقو اونگی) دوستت...
14 دی 1391

اتفاق

سلام شیر پسر مدتیه که نتونستم به وب سر بزنم خیلی سرم شلوغه ببخشید. امروز میخوام یه اتفاق که منجر به یه خاطره تلخ شد رو واست بنویسم روز ٤/١٠/١٣٩١ مامان جون شمارو برد واکسن ٦ماهگیتو بزنی من هم دو شب پشت سر هم شیفت بودم فردای اون روز که اومدم خونه مامان گلی، دیدم که بی حال افتادی یه گوشه ای مامان جون گفت که به هردوتا پات واکسن ردن وقتی دیدم تبت خیلی بالاست لختت کردم ودستامو هی خیس میکردم و به بدنت میکشیدم طولی نکشید سرحال شدی وکلی بازی کردیم اونشب از ساعت ١.٥ شب تا صبح بیدار بودی وباخودت زمزمه میکردی مامان جونت کلافه شده بود هم از بیخوابی وهم از ترس اینکه مبادا واست اتفاقی بیفته خلاصه خواب بی خواب! روز بعد ساعت ٢.٥ ظهر از سر کار اومدم خونه...
14 دی 1391