عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

بچه شير بابا

دندون

سلام پسر پسر بابایی از اینکه خیلی دیر دیر به سایت س میزنم معذرت. ولی امروز خوشحالم که بعد از یه شب بیقراری یکی از دندونای پیش بالخره جوونه زد وما هم کلی خوشحال به همه زنگ زدیم دیشب مامانی واست آش دندونی درست کردو همه فامیل اونجا جمع شدیم مامان وخاله جون و خاله مهناز واست کادو اوردند دستشون درد نکنه راستی خیلی تازه گیا بلا شدی و اصلا نه خودت میخوابی ونه میذاری ما بخوابیم ولی با همه شیطونیات بازم خواستنی هستی جگر بابا . ...
29 دی 1391

شروع دوباره

سلام خوردنی بابا از دیروز تصمیم گرفتم که یه شروع دوباره ویه استارت نو تو زندگیم بزنم  دعا کن بابا توی این استارت سربلند و قوی باشه تا وسطای راه ز...ش قمصور نشه الهی بابا فدات تازه گیا هپ هپ گفتن وبابابابا گفتن ویاد گرفتی و وقتی بهانه میگیری پشت سر هم میگی بابابابابابابا.... اخر شبا هم تازه فیلت یاد هندوستان میکنه و  شروع میکنی به هپ هپ کردن من ومامان هم طبق معمول باهات بازی میکنیم تا خسته میشی با یه قلپ شیر چشات میره رو هم . وای که خوابوندنت چه لذتی داره ...
20 دی 1391

اربعین

سلام گجر بابا امروز ١٤/١٠/١٣٩١ مصادف با اربعین حسینیه، الان ساعت٥.٣٠ صبحه ومن از دیشب شیفتم،شما ومامان جون احتمالا الان خونه مامان گلی خوابین و من تمام بیخوابی های دنیا زده به سرم تازه گیا فکرم زیادی مشغوله امیدوارم زودتر بزرگ بشی و بهم مث یه مرد کمک کنی،همه میگن بچه های این دور وزمونه تنبلن و اصلا به فکر پدر ومادرشون نیستن ولی من بهت اطمینان دارم ومطمئنم که تو از اون پسرایی هستی که منو سربلند میکنی،دو روز پیش عمه جون بهم زنگ زد و یه غلط املایی رو که توی وب نوشته بودمو بهم گفت،خیلی خوشحال شدم که یه نفر پیگیر ماجراجوییهاته البته پسر عمو نیما وزهره خانم هم پیگیر این قضیه هستند،دستشون درد نکنه بقول خودت (هقو هقو اونگی) دوستت...
14 دی 1391

اتفاق

سلام شیر پسر مدتیه که نتونستم به وب سر بزنم خیلی سرم شلوغه ببخشید. امروز میخوام یه اتفاق که منجر به یه خاطره تلخ شد رو واست بنویسم روز ٤/١٠/١٣٩١ مامان جون شمارو برد واکسن ٦ماهگیتو بزنی من هم دو شب پشت سر هم شیفت بودم فردای اون روز که اومدم خونه مامان گلی، دیدم که بی حال افتادی یه گوشه ای مامان جون گفت که به هردوتا پات واکسن ردن وقتی دیدم تبت خیلی بالاست لختت کردم ودستامو هی خیس میکردم و به بدنت میکشیدم طولی نکشید سرحال شدی وکلی بازی کردیم اونشب از ساعت ١.٥ شب تا صبح بیدار بودی وباخودت زمزمه میکردی مامان جونت کلافه شده بود هم از بیخوابی وهم از ترس اینکه مبادا واست اتفاقی بیفته خلاصه خواب بی خواب! روز بعد ساعت ٢.٥ ظهر از سر کار اومدم خونه...
14 دی 1391

حرفای خواستنی

سلام بچه شیر بابا چند روزی من ومامان وشما رفته بودیم عزاداری امام حسین واولین عزاداریتو سر خاک بابابزرگ روز تاسوعای حسینی مورخ ٦/٠٨/١٣٩١ بودیم یه پیرهن مشکی خیلی قشنگ مامان جون واست خرید خیلی گوگولی شده بودی تازه گیا یاد گرفتی لب پایینتو گاز میگیری و خودتو شکل لاک پشتای پیر میکنی آخه هنوز دندون در نیاوردی وقیافت خیلی خواستنیه در ضمن خیلی کنجکاو شدی و دلت میخواد از همه چی سر دربیاری  وتا وقتی کوچکترین موردی واسه کنجکاوی وسرگرمیت باشه نمیخوابی(شیطون). لثه هات هم زیاد میخاره انگاری قراره دندونات در بیاد . راستی خزیدن به عقب رو هم یاد گرفتی. من ومامان هر روز منتظر یه حرکت تازه از توئیم و از اینکه هر روزت پیشرفت تازه ای داری بینها...
7 آذر 1391

شادی

سلام پسر طلای بابا امروز من خیلی خیلی خوشحالم اخه دیروز تولدم بوده و مامان جون ازتهران اومده پیشمون تازه دیشب با مامان ومان جون رفتیم بازار وکلی کادو واسه من و مامان خریدیم میدونی که تولد من و مامان توی یه ماهه وما به نیت همدلیمون تولدمونو تو یه روز بین ١و١٤ آذر میگیریم امشب هم قراره مامان گلی وخاله جون وبا بچه هاش ومامانی دور هم جمع بشیم البته چون با ٨محرم یکی شده جشن نداریم فقط یه مهمونی ساده این اولین جشن تولدیه که توش شرکت داری راستی یه پیرهن مشکی واسه محرمت دیشب خریدیم ،تنت کردم ماه شده بودی قربون تو پسر ناز نازی که هرچه میپوشم تنت بهت میاد وخوشتیپتر میشی دوستت داریم زیاد به اندازه مهربونیها ، بابا ومامان ...
2 آذر 1391

اولین ها

سلام هانی ببخشید که نتونستم چند روزی به وبلاگت سر بزنم ولی در عوض چندتا خبر خوش دارم تو توی اولین جشن عروسی که دعوت شدی (جشن علی عمو رضا١٩/٠٨/١٣٩١) برای اولین بار دریا رو دیدی و برای اولین بار در مورخه ٢١/٠٨/١٣٩١ ساعت ٦ بعد از ظهر غلط زدن رو یاد گرفتی در ضمن از همون روز عروسی به علت شکمو بودن شما تصمیم با مامان تصمیم گرفتیم غذای کمکی بهت بدیم البته یه (اولین) غم انگیز دیگه داری که توی همین مسافرت بود که اولین جدایی من از تو ومامانت بود چون من بعلت مشغله کاری مجبور شدم بر گردم مشهد و تو ومامان جون ساری موندید الان چهاروز وسه شبه که من تنهام وبایاد تو وعشق نازنینم روز و شبم سپری میشه دوستتون دارم ...
23 آبان 1391