عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

بچه شير بابا

پيشرفت

سلام گيجري بابا خيلي وقته كه بابا حتي فرصت سر خاروندن نداره واين توجيه بي معرفتيمه ببخش كه نتونسم واست مطلب بنويسم يا حتي يه عكس جديد واست اپ كنم ايشاله يه ماه ديگه يه ساله ميشي و من و مامان تصميم گرفتيم 7/04/1392 واست جشن تولد بگيريم ديگه حالا بابا باگه (بابا باقر ) ،فه(لامپ) بيده(بده)،ملق زدن،دست زدن و رقصيدن (حرفه اي )شده جزئي ازحرفاو  كاراي روز مره ات،پريشبي بردمت شهر بازي جديدي كه توي ترميناله اونجا از استخر توپ خيلي خوشت اومد و من ومامان جون يه ساعتي شمارو توي استخر توپ رها كرديم طبق معمول كلي ذوق كردي وتوپارو اينور اونور پرت ميكردي و گهگاهي يكيشو توي دهنت ميكردي اونشب با خاله جون و علي آقا ودختر خاله هات رفته بوديم و تا ساعت 10.5...
2 خرداد 1392

سال نو

سلام گیجر طلا الهی که فدای شیرین کاریات بشم امروز 23 روز از اولین عید نوروزت یعنی سال 92 گذشته و من طبق معمول سر کارم هستم و شما و مامان جون رفتین حرم امام رضا(ع) خوش بحالتون نامردا ،بابایی رو نبردین  .امسال مسافرت رفتیم تهران پیش مامانی جون وعمو وعمه  کلی حال داد و اونا با دیدن شیرین کاریات و حرفای تازه که یاد گرفتی کلی ذوق کردن پسرم دیشب با خونواده عمو رامین حیدری و خاله عفت رفتیم خونه عمو محمد کریمی شام اونجا بودیم خیلی خوش گذشت و شما مث یه آقای  تمام عیار الو بله میگفتی و میخندیدی و همه  مجلس سرگرم  شما ونی نی بهاره بودن الهی زنده باشین گرد و قلمبه باشین.  کلمات جدید که یاد گرفتی : ایی :الو بیی: بل...
20 فروردين 1392

بزرگ شدن محسوس

سلام شیرین عسل بابا خیلی وقته واست ننوشتم اما یه چیو خیلی خوب متوجه شدم اینکه شما به سرعت باد داری بزرگ میشی و منو مامان جون به چشم خودمون بزرگ شدنتو میبینیم انگار همین دیروز بود که مث یه تیکه گوشت استیک توی دستامون وول میخوردی وحتی توان بالا بردن دستای کوچولوتو هم نداشتی ولی الان دیگه منو مامان جون به گرد پاتم نمیرسیم البته هنو ٤ دست وپا میری ولی کافیه که قصد برداشتن چیزیو بکنی تا منو مامان جون به خودمون میام شما سیم ثانیه بهش رسیدی الهی فدای تیز وتندیت برم که همه از توان وشیطنتت متعجب وشگفت زده اند جدیدا بده بده  وهیتس هیتس یاد گرفتی و دم بدقیقه میگی اه اه در ضمن مزه ددر هم زیر زبونت مزه کرده و همش دم در منتظر رفتن...
11 اسفند 1391

بزرگ شدن محسوس

سلام شیرین عسل بابا خیلی وقته واست ننوشتم اما یه چیو خیلی خوب متوجه شدم اینکه شما به سرعت باد داری بزرگ میشی و منو مامان جون به چشم خودمون بزرگ شدنتو میبینیم انگار همین دیروز بود که مث یه تیکه گوشت استیک توی دستامون وول میخوردی وحتی توان بالا بردن دستای کوچولوتو هم نداشتی ولی الان دیگه منو مامان جون به گرد پاتم نمیرسیم البته هنو ٤ دست وپا میری ولی کافیه که قصد برداشتن چیزیو بکنی تا منو مامان جون به خودمون میام شما سیم ثانیه بهش رسیدی الهی فدای تیز وتندیت برم که همه از توان وشیطنتت متعجب وشگفت زده اند جدیدا بده بده  وهیتس هیتس یاد گرفتی و دم بدقیقه میگی اه اه در ضمن مزه ددر هم زیر زبونت مزه کرده و همش دم در منتظر رفتن...
11 اسفند 1391

کنجکاوی

سلام موش موشک بابا چند وقتیه که واست مطلب ننوشتم دلم میخواد امروز متفاوت تر بنویسم تا دیر نوشتنم جبران بشه تازه گیا من متوجه شدم که حتی لحظه ای نمیتونم از یاد شما غافل بشم همیشه و در همه حال اون صورت معصومت جلوی چشامه و به این فکر میکنم که این چند ساعت که من خونه نیستم بنده خدا مامانت چه زحمتی میکشه  آخه تازه گیا کنجکاویت گل کرده و حتی وسط شیر خوردن دست از کنجکاویت بر نمیداری وهمش دلت میخواد که باهات بازی کنیم و تو قهقهه بزنی نمیدونی که چقدر تو زندگیمون بذر شادی پاشیدی الهی که قربونت بره بابا اون چشای براقتو که به هر کی میدوزی نمیتونه ازت دل بکنه واقعا که جذابند. امروز دوباره یه حکم جدید و یه موهبتی دیگه که خدا بواسطه تو بمن داد ناز پس...
26 بهمن 1391

گله شیطنت

سلام گل پسر بامزه باباومامان بذار امروز یه ذره باهات مث بزرگترا حرف بزنم امروز میخوام ازت گله کنم آخه میدونی شیطنتات دیگه از حد گذشته تا اونجا که گریه مامان جونو در آوردی گاهی اوقات تا ساعت ١٢شب نمیخوابی وقتای شیر خوردنت یه قلپ شیر میخوری ١٠دقیقه اینور اونورو نگاه میکنی ازوقت خوابت هم که میگذره نق میزنی اونقد کهحوصلههممونوسر میبری بعضی شبا صدای گریه مامانت منو از خواب بیدار میکنه میبینم که شازده پا شده واسه خودش داستان تعریف میکنه وتوقع داره باهر جمله یه قلپ شیر هم بخوره خلاصه بابا جون خوابو از چشای مامان گرفتی پسر نازم مامان جون گناه داره یه ذره اگه میتونی حواست بهش باشه نذار ذره ذره اب شه بهش کمک کن تا بتونه شمارو بزرگ کنی بعد بشی مرد خونه...
26 بهمن 1391

یاد بود

سلام عسل شیطون بابا احتمالا وقتی بزرگ بشی با خوندن این وبلاگ متوجه میشی که بابا چقده سرش شلوغه که دیر به دیر واست مطلب مینویسم ولی همیشه میخوام اینو بدونی  حتی اون لحظه هایی هم که نمینویسم به یادتون هستم من با مامان جون وشما روحیه میگیرم و تمام خستگیهام با یاد شما  از بین میره بگذریم ،٩/١٠/١٣٩١ من وتو مامان جون رفتیم شمال واسه عروسی دختر عمو رضا جالبه که اسم اقا داماد هم علیرضاست وبقول عمو جون علی میشا ،شب قبل از جشن با هم رفتیم بابلسر پیش اقاوحید داماد دایی حمید آخه اوناهم تصمیم دارند بعد از عروسی شمال زندگی کنن اونشب تا دیر وقت نشستیم فیلم دیدیم وباهم صحبت کردیم  صبح هم رفتیم لب دریا واین اولین باری بود که شما دری...
26 بهمن 1391